|
|
تبلیغات
<-Text2->
تو قسمت قبلی که دیدین اوضاع چه جوری پیش رفت. داشتیم می رفتیم یه جایی ولی سر از یه جای دیگه در آوردیم. نتیجه عدم توجه کافی به علایم راهنمایی و رانندگی که اساتید یادشون رفته کنار خیابونا نصب کنن همینه. بروید به ادامه مطلب. گفته بود جای خیلی خوبیه. ولی کیه که به این ادعاها اهمیت بده. باید می رفتم و خودم از نزدیک می دیدم. تعریف که می کرد می شد رگه هایی از اغراق رو تو حرفاش حس کرد. کم لاف نمی زد. فیس و افاده و اعتماد به نفس کاذب و خود باحال پنداری بیمارگونه. یعنی خودش رو نموده بود با اون همه ادعا. چپ و راست راه می رفت و بلوف. بارها دعوت کرده بود ولی هر بار به هر بهونه ای شده قبول نمی کردم. دیگه این دفعه آخر خودمم کنجکاو شده بودم. گفتم باشه بابا. آدرس بده بیام. گفت: کِشم، درگائون. بروید به ادامه مطلب. ما که نه سوادمون کفاف میده، نه رییس پول کناف رو میده، نه موادمون جواب میده و نه هم برعکس ادعای الیکو موی برشته مون بو کباب .. ولی اینکه اخیرا تو یه جایی فرموده شده بود که "حیف نیست دنیامون رو به آخرتمون بفروشیم؟"، ما رو به فکر فرو برد. موتور ذهن خواب رفته ما بیدار شد. هوش و استعداد ذاتی ما دوباره شکوفا شد. منتظر تلنگره. دمش گرم که اون گل واژه رو تراوش کرد از خودش و ذکاوت ما رو متلاطم نمود واقعا. بروید به ادامه مطلب. حالا که خیلیا دارن گاوطلب میشن برا افتضاحات شوربای شهر و روستا، یه فکر خفن. چطوره ما هم بجکیم تو رقابت بین انواع و اقسام گاوطلبا از احزاب و ائتلاف های گوناگون؟ بریم گاوها رو بطلبیم؟ نظر شما چن؟ اومدیم و رعی آوردیم. بروید به ادامه مطلب. آخه مگه میشه؟ آخه مگه داریم؟ این همه خوبی یک جا؟ الله اکبر. آخه جذبه تا این حد؟ چطور ممکنه؟ خودم هم از خودم در شگفتم. این اصلاً نمی تونه عادی باشه. فقط هم که یه چیز نیست، از هر نظر که بگی. باورتون میشه؟ یعنی اندازه خودم هم شگفت انگیز نشدین از مواهبم؟ خودم شخصاً که شهمات اندر شهماتم الان. وااای که من چقدر خوبم. باورتون نمیشه؟ بروید به ادامه مطلب. چیکار کنیم که حتی بیشتر از پیش میزان خلوص خودمون رو توی نماز جماعت به رخ جهانیان بکشونیم؟ چه کنیم که خلق الله بیش از پیش متوجه بشن که الله اکبر که ما چقدر حضور قلب داریم، سبحان الله که ما چقدر دلمون حی و حاضره اونجا و حسبی الله که چه جوری میشه، این همه اخلاص از کیا نهوندن، چیه این دل حاضر بودن آخه، که من الان کل تنم داره می لرزه؟ بروید به ادامه مطلب. یه شبی، توی یه شهری، یه جایی تک و تنها نشسته بودیم و از همنشینی و مصاحبت با خویش کمال فیض رو می بردیم که یهو دکمه میکروفون بلندگوی یه ساختمون رو روشن کردن. گویا مناسبت و مراسمی بود طبق معمول و قرار بود یه جان بر کف و گلو در پاچک با سحنان گُه هر بار خودش هم حضار اونجا رو به سمت عرش اعلی ببره هم ملتی که خواسته یا ناخواسته صدا از بلند گو به گوش مظلومشون می رسید. البته حضاری اگرم رفته باشن انجا به انگیزه آب میوه و کیک رفتن نه جیز دیگه. یا شایدم رفتن واسه سو استفاده از دستشویی اونجا، بعد دیگه تو رودربایستی گیر کردن نتونستن بیان بیرون، رفتن نشستن پای اون صداها. بروید به ادامه مطلب. یکی بود سه تا نبود. غیر از خدا هیچکی نِهستَه. یه جایی بود با صفا. هم فضاش با صفا بود هم مردمش. همه هوای همدیگه رو داشتن. تو تموم مشکلات به داد هم می رسیدن. نه کسی حسود بود، نه کسی کم بین و دو به هم زن. اصن از این خبرا نبود که. مردم خیلی به ندرت مریض می شدن. بیماری های فیزیکی بسیار کمیاب بود و بیماری روانی که اصن وجود نداشت. همه شاد شاد بودن و با روحیه و با انگیزه و مشتاق کار و زندگی. تا اینکه ... بروید به ادامه مطلب. نه تنها ایرادی نداره، که خیلی هم خوب و عالیه، ثواب هم داره که دختر بدی به پش مشتی. بذار مردم اینجا هم یه شناختی پیدا کنن از اونا. عصر ارتباطاته. مرزها شکسته شده. همه چی داره تو هم ادغام میشه. علوم مختلف، فرهنگ ها، زبان ها ... همه چی. آخرش که دیر یا زود این اتفاق شیرین می افتاد. چه اشکال داره که اخیراً این اتفاق افتاده. بروید به ادامه مطلب. ما با این همه سابقه مذهبی براق و درخشانی که داریم، واقعاً حیف نیست همه اون تجارب رو بذاریم کنار و الان تو کنج عزلت سر کنیم و اصن نریم سراغ فعالیت های مذهبی؟ پ کجاس اون ابهت؟ کو اون همه بُرش و جذبه؟ چی شد اون صدای بلند جادویی؟ کجا رفتن اون نصایح گهرباری که سابقاً از دهان ما سر به گردون می سایید؟ آیا به راستی این بود آرمان های ما؟ به خود بیاییم. زبان ما مو در آورد بس که اینا رو گفتیم. کو گوش شنوامون؟ هااان؟ ببخشید که پرحرفی کردم. صدام خودش بلند گویی هست فابریک. منم کسی نیستم که نصیحت کنم. فقط تذکر بود. بروید به ادامه مطلب. آقا ما هر چی تو تلویزیون می بینیم لزوماً به این معنی نیست که اونا واقعاً همون جوری اتفاق می افتن، نخیر. ممکنه قضیه ای رو تو تلویزیون ببینیم و خیال کنیم اگه همون قضیه تو شهر خودمون پیش بیاد، روال کار قشنگ میشه همونجوری. نه خالو، اصن هم اونجوری نبوده و نیست. توقعات بیجا که میگن یکیش همینه ها، که تو تلویزیون چیزی رو ببینی و باور کنی که همیشه همونجوریه. دیدین روز اول مهر چه شور و نشاطی تو مدارس کشور حاکمه؟ چه هیجانی، چه برنامه ریزی و نظمی، چه مراسمی، چه خیر مقدم گفتن هایی. به خصوص توی مدارس ابتدایی. حالا یه سوال. آیا اون گزارش هایی که تلویزیون از بازگشایی مدارس تو کشور نشون میده با بازگشایی مدرسه اتحاد قابل مقایسه اس؟ البته که هست. بروید به ادامه مطلب. چقدر عزیز و دوست داشتنی اند. یعنه مرام بیست. معرفت بیست. بهداشت تجدید. مهربانی هجده. خوبی نوزده. سوتی بیست. معرکه اند. می دانست که تو این ماه مبارک نمی توانیم هر شعری را بنویسیم، و سوژه های پاستوریزه کم آورده ایم، سر رسید. چه مرامی، چه دست و دلباز. مفت مفت عجب سوژه ای دست ما داد. خداییش نزدیک بود بپرم طرفش و با عشق بغلش کرده هر چه پول دارم زیر پاهاش بریزم. بروید به ادامه ی مطلب. یه بار هم شیخ داشت تو مسجد صحبت می کرد. ما هم به کله مون زد بریم از نزدیک گوش بدیم ببینیم چه خبره و چطوکان خالو. چشای خمارمون که شرارت ازش می باره رو زدیم به معصومیت و پاکی و مهربانی و محبت، دست کشیدیم خط فرق سرمون رو و اون کورینگ باحال رو خراب کردیم، بُرمت تیزون انداختیم تو دهن که بوی سیگار محو بشه موقتاً. خشتک مون رو از رو خاک جمع کردیم کشیدیم بالا. ورق پاستورهای تو جیبمون رو جاساز زدیم زیر زین موتور، و شوتی راه رفتن رو واسه چند دقیقه گذاشتیم کنار و رفتیم تو مسجد، شاید که محه احماجی دلا علی ما رو بالاخره یه بار هم که شده تو مسجد ببینه و فردا که رفتیم بَهوا دخترش، فکر کنه راه راست به سمت ما کج شده و موافقت کنه. بروید به ادامه مطلب. بی کاریم، چه کنیم به نظرتون؟ پیشنهادی، نظری، ایده ای، خلاقیتی؟ هم اکنون نیازمند نظرات قهوه ای تان هستیم. الان که انگار اشتغال زدایی در دستور کار قرار داره، یه ایده اشتغال زا به ذهن صاف و پاکتون نمی رسه که به دردمون بخوره؟ از اون نبوغ اقتصادی تون استفاده کنین یه پیشنهادی ارائه کنین بی زحمت. چه کنیم، بیکاریم. بروید به ادامه مطلب. ببین درگیری ذهنی ما به کجا که نیکشیدی ها. فکر خودتو کنترل نکنی همینه. می پره از این شاخه به اون شاخه. از این درخت به اون درخت. نیم ساعت بعد تا به خودت میای می بینی که اصن وارد یه جنگل دیگه شدی. از شاخه درختان جنگل حرای هلر رفتی بالا پریدی رفتی الان رسیدی به آمریکای جنوبی، حاشیۀ جنگل های آمازون. فکرای مختلف هستن، وجود دارن، مث پوشه هایی که تو گوشی و کامپیوتر داری، و معلوم نیست چی تو اونا انبار کردی. فکرا مث همین پوشه ها، میان و میرن. کافیه کلیک نکنی رو پوشه ای تا باز نشه. کافیه گیر ندی به یک فکر تا بذاره گور بشه بره نامرد. حالا چی شده مگه؟ حواسمون نبود، کلیک کردیم رو یه چیزی و الان دیگه باز شده. الان موندیم تو این درگیری فکری که ... اسم بچه مون رو چی بذاریم آلا؟ بروید به ادامه مطلب.
|
|